خیال قرب غفلت دوری ازانس است محرم را


تبسم های گندم چین دامن گشث آدم را

حوادث کج سرشتان را نبخشد وضع همواری


بود مشکل کشاکش ازکمان بیرون برد خم را

ز جرأت قطع کن گر مرد میدانگاه تسلیمی


که تیغ اینجا برشها می شمارد ریزش دم را

سراغ از هرچه گیری بی نشانی جلوه ها دارد


غبار وحشتی از بال عنقاگیر عالم را

ز تحریک مژه بر پرده های دیده می لرزم


که نوک خامه ازهم می شکافد صفحهٔ نم را

اگر ازگرد راهت چشم آهو سرمه بردارد


تحیر همچوتار شمع سوزد جوهر رم را

درین محفل ندارد عافیت وضع ملایم هم


اگربستروگربالین همان زخم است مرهم را

به چشم شوخ تاکی عیب جوی یکدگربودن


مژه برهم زنید وبشکنید آیینهٔ هم را

درین گلشن نقابی نیست غیر از شرم پیدایی


به عریانی همان جوش عرق پوشید شبنم را

کج اندیشان ندارند آگهی از راستان بیدل


ز انگشت است یک سر میل کوری چشم خاتم را